نیامدی
خورشید زیر سایه لگد شد نیامدی
بغضم شکست تا تکه ی ابری بباردت
آب از گلوی حوصله رد شد نیامدی
گلدان شمعدانی ایمانمان شکست
تقویم ها بهار جسد شد نیامدی
هی گیج می رود سر دیوار و آینه
هر عصر حال پنجره بد شد نیامدی
ای بوی سیب های فرا تر از ابرها
آغوشمان به شکل سبد شد نیامدی
گفتم بهار بی تو نمی آید این طرف
گفتم محال بی تو شود؟ شد! نیامدی
گفتم که کاش می شد از این شعر بگذرم
یا جاده پلک می زد و... زد, شد نیامدی
بی تو چگونه می شود از آسمان نوشت
از انعکاس ِ ساده ی رنگین کمان نوشت ؟
این یک حقیقت است – بی تو – بهار ِِ من !
باید چهار فصل سال را خزان نوشت
در این جهان ِ پر درد و سرد – خدای ِ من
دستان ِ سبزپوش ِ تو را سایبان نوشت
دنبال ِ رد ِ پای تو گشتم ، نیافتم ...
گویی خدا نشان ِ تو را بی نشان نوشت
می خواستم تو را بنویسم ولی نشد
با من بگو چگونه تو را می توان نوشت ؟
جنگل همیشه نام ِ تو را سبز خواند و بس
دریا تو را برای خودش بی کران نوشت
دیدم تمام ثانیه ها باتو می وزد، آری . . .
باید تورا همیشه " امام زمان " نوشت
تقدیم به او که باید باشد و نیست...